نتایج جستجو برای عبارت :

۱۸_دخترکِ.

قطرات باران صورتش را نوازش میکرد.
غم در صورتش و شانه هایش سنگینی میکرد.
نمی دانست چه چیزی را آرزو کند.
بودنش را؟ یا نبودنش را؟ 
قلبش سوز می‌کشید و نفس هایش بند شده بود.
چه سرنوشت عجیبی.
از خدا می‌پرسید،
آیا باید در این وضعیت شکر کرد؟!
اگر شکر نکنم شاید بابت نا شکری‌ام زندگی‌ام عوض شود و این سیاهی اندکی رنگ سفید بر خود بگیرد.
 
بغض و امان از افکار پر از درد 
امان از حسرت هایی که دلیل مرگش میشوند..
آه از این حال عجیب که تمامی ندارد...
 
 
 

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها