قطرات باران صورتش را نوازش میکرد.
غم در صورتش و شانه هایش سنگینی میکرد.
نمی دانست چه چیزی را آرزو کند.
بودنش را؟ یا نبودنش را؟
قلبش سوز میکشید و نفس هایش بند شده بود.
چه سرنوشت عجیبی.
از خدا میپرسید،
آیا باید در این وضعیت شکر کرد؟!
اگر شکر نکنم شاید بابت نا شکریام زندگیام عوض شود و این سیاهی اندکی رنگ سفید بر خود بگیرد.
بغض و امان از افکار پر از درد
امان از حسرت هایی که دلیل مرگش میشوند..
آه از این حال عجیب که تمامی ندارد...
درباره این سایت